به گزارش خبرنگار «حوزه» در بیرجند، دریک روز گرم تابستان قرار بود به خانه یکی از خانوادههای معظم شهدا برویم، طبق هماهنگی خود را به پاسداران 28 رساندم، زنگ خانه را زدم، درب خانه باز شد، حیاطی زیبا با باغچه ای بزرگی که سراسر حیاط پوشیده از درخت انگور شده بود، پلههای خانه را طی کردم تا اینکه پیر زنی مهربان با قدی نسبتا خمیده اما با لبخند بر روی لب به من خوشامد گفت.
جایی که او نشسته بود، چند قرآن بزرگ، یک کتاب مفاتیح، کتاب نوحه وسجاده ای پهن بود انگار او همیشه در حال راز و نیاز کردن با خداست، او مادری مهربان بود، که از چهره اش مشخص است سختی زیادی کشیده و این روزها تنها زندگی می کند، اما تنهایی اش را با دعا، قرآن و یاد و مصیبت برای ائمه پر میکند.
او که خنده و تبسم از لبهایش جدا نمیشود، با لبخندی زیبا از زندگیش گفت: من آهو تخویجی متولد روستای تشتبند هستم، پدرم کشاورز و مادرم خانه دار بود.
وی که برق چشمانش نشان از خاطراتی زیبا خبر می داد، گفت: زمانی پدرم در روستا به مهمان داری و دست و دلبازی معروف بود، با اینکه سواد نداشت اما نماز روزه ، خمس و زکاتش سر وقت و به موقع داده می شود.
با یادآوری مصیبت های حضرت زینب، مشکلاتم را فراموش میکنم
پدرم شب قبل از تولدم درخواب میبیند که آهویی بزرگ را شکار کرده و این باعث شد تا اسم دخترش را آهو بگذارد، من دل خوشی از روزگار جوانی ندارم، هر مصیبتی که فکر کنید به سرم آمده اما بازهم خدا را شاکرم، هرگاه مشکلات و مصائب به یادم میآید، برای خودم مصیبتهای امام حسین(ع) و زینب کبری را میخوانم، آنگار دردهایم را فراموش میکنم.
مادر شهید روحانی هادی اسداللهی در حالی که به قرآن قدیمش نگاه می کند، با افتخار می گوید اگر مکتب نرفته ام ولی سی پاره را یاد گرفته ام، درآن زمان که برق نبود، من روزها به همراه مادر و پدر درکارها کمک کرده و شبها در زیر مهتاب قرآن حفظ میکردم.
17 ساله بودم که ازدواج کردم و درآن زمان کرباس میبافتم، به کار کشاورزی کمک میکردم به گونهای که 3 فرسخ را در روستای چک درخت کاشتم.
چون همسرم روحانی بود قبول کردم با او ازدواج کنم
شوهرم روحانی بود و از مردم به خاطر منبرها و مراسمات مذهبی پول نمیگرفت، به او حاجی میر علی میگفتند، چون او روحانی بود حاضر شدم همسرش شوم.
من از کودکی عاشقانه ذکر مصیبت ائمه بودم و همراه مادرم به مراسم روضه میرفتم، تمام مصیبتها را در ذهن خود حفظ کرده و در مواقع بیکاری برای خود زمزمه میکردم و این کار به من آرامشی عجیب می داد.
همسرم به امام خمینی علاقه زیادی داشت سه بار به دیدار امام رفت، ما 6 فرزند به نامهای زهرا، فاطمه، هادی، حسین، حسن و جواد داشتیم، از میان فرزندانم هادی روحانی شد، شهید روحانی "هادی اسداللهی" در تاریخ 1335در روستای چک نوزاد از توابع شهرستان درمیان به دنیا آمد.دوران کودکی خود را در آغوش پر مهر ومحبت خانواده اش تربیت شد وتحصیلات ابتدایی خود را در همان روستا سپری کرد.
خانم تخویجی ادامه داد: درآن زمان ما در روستای چک زندگی میکردیم، زندگی درآن دوران سخت بود، مانند الان همه امکانات فراهم نبود، مردم کار زیاد میکردند اما همیشه تلاش داشتند، تا رزق آنها حلال باشد، من که درآن زمان کارم خانه داری وپرورش فرزندان بود، سعی میکردم در اوقات بیکاری قرآن بخوانم.
مادر شهیدین با صدای پر افتخار در حالی که نگاهش را به آسمان دوخته بود، افزود: جواد فرزند آخرمان در اول آبان ماه سال 1341 نیز در روستای چک متولد شد. جواد شهیدم 5 ماهه بود که پدرش را از دست داد.
مادر شهید با چشمانی پر از امید ادامه داد: فرزندان شهیدم ذخیره آخرت هستند و ان شا ءالله آنان دست ما را خواهند گرفت.
فوت همسر و آغاز روزهای سخت
اما از بد روزگار هنگامی که فرزندانم کوچک بودند، همسرم فوت کرد ومن ماندم وفرزندان کوچک در روستای چک، روزهای سختی را سپری کردیم، من فرزندانم را از کودکی یتیم و با توکل بر خدا به خوبی بزرگ کردم که دوتای آنان به لطف خدا در راه انقلاب شهید شدند.
هادی از همان دوران بچه گی علاقه زیادی به طلبه گی داشت و من هم او را تشویق کردم که روحانی شود، او بعد از پایان تحصیلات دوران ابتدایی به دلیل علاقه به دروس حوزوی وارد حوزه علمیه بیرجند شد و در مدرسه معصومیه به تحصیل پرداخت.
من گوسفند بزرگ میکردم، میبردم مدرسه طلاب تا آنها بخورند و هادی درس طلبگی بیاموزد.
هادی بعد از 5 سال تحصیل در مدرسه علمیه بیرجند به منظور تکمیل معلومات دینی، عازم شهر مقدس قم شد و من در فراق او دیگرخواهر، برادرانش را بزرگ میکردم، هادی را خیلی دوست داشتم، او همیشه در کارها به من کمک میکرد، درآن زمان چون تلفن درخانه نبود، وقتی هادی ازمن دور میشد، خیلی دلتنگش میشدم و قرآن می خواندم.
هادی بدون خداحافظی به جبهه رفت
هادی مدت 4 سال در قم در محضر اساتید بزرگ حوزه علمیه درس خواند، اما بعد از تحصیل که قرار بود به بیرجند بیاید، روانه جبهه های حق علیه باطل شد.
مادر شهید روحانی درحالی که غم دوری فرزندانش را با تمام مشکلات زندگی به یاد آورده بود، اینگونه آن دوران را روایت می کند "من خوشحال بودم که فرزندم روحانی شده و قرار است در کنارم باشد، جنگ تحمیلی آغاز شد، فرزند آخرم جواد به جبهه رفته بود، هادی نیز از همان دوران کودکی عشق به انقلاب و کشور در دلش موج میزد، بعد از مدتی هادی هم میخواست به جبهه برود اما چون میدانست من نمیگذارم دو فرزندم با هم به جبهه بروند، بدون خداحافظی با من ازهمان قم به جبهه رفت."
ختم قرآن به نیت خبری از فرزندان
آنها دو برادری با هم به جبهه رفتند، روزها از رفتنشان سپری میشد و من خبری ازآنها نداشتم، ختم های قرآن را شروع کردم، به نیت اینکه خبری از فرزندانم بیاید، تا اینکه بعد از سه ماه حضور در جبهه، به خانه برگشتند.
هنوز چند ماهی نشده بود که طعم حضورشان را حس کرده بودم که دوباره عازم جبهه شدند.
یادم نمی رود، آخرین باری که جواد به جبهه رفت تا تهران به دنبال او رفتم، به دلم افتاده بود دیگر فرزندم را نمیبنیم، جواد سوار قطار شده بود، اما من به دنبال او میگشتم، آنقدر داد و فریاد زدم، صدایش کردم اما کسی جوابم را نداد و خسته بر روی زمین نشستم.
شهادت جواد همزمان با 19 ماه مبارک رمضان بود، وقتی که خبر شهادت جواد را برایم آوردند، اول گریه و زاری کردم اما بعد یاد مصیبتهای حضرت زینب کبری افتادم و آن وقت بود که آرامشی خداوند در دل و جانم انداخت.
شهید "جواد اسداللهی" درجبهه جنگ آر.پی.چی زن بود و در بعدظهر روز دوشنبه 22 تیرماه1360 در اثر ترکش خمپاره مزدوران بعثی در مهران به شهادت رسید و پیکر او را در محل زادگاهش به خاک سپردند.
مادرش از خصوصیات اخلاقی و اعتقادیش چنین یاد می کند " او به واجبات بسیار پای بند بود، به قدری که اگر زمانی نماز صبحش قضا می شود می گفت: امروز در کارهایم ناموفق خواهم بود، او صبح ها بعد از نماز قرآن می خواند، و در کارها به من کمک می کرد."
مادرشهیدین اسداللهی با کوله باری از غم ولی آرزوهای بزرگ ادامه اد: بعد از شهادت جواد از هادی خواستم که دیگر به جبهه نرود، اما او همیشه به من میگفت، مادر تو باید صبور باشی، خدا جواد را به تو داده وخودش او را از تو گرفته، من هم باید در جبهه حضور داشته باشم تا بتوانم تکیلفم را ادا کنم.
هادی عاشق امام(ره) بود
هادی عاشق امام خمینی(ره) بود، همیشه برایم میگفت، مادر این رهبر تمام کارهایش خدایی است، صلابتی که او دارد در هیچ یک از رهبران جهان نیست، من به فدای امام بروم وخدواند مرا فدای او کند.
هادی اسداللهی روحانی شهید مبارزی بود که عمر پر برکتش را در راه تبلیغ معارف اسلامی گذراند با همه فرصتی برای او در شهرهای بزرگ فراهم بود، اما سعی داشت در خدمت به مردم محروم زادگاهش از هیچ تلاش کوتاهی نکند.
مادرش می گوید:" فرزندم هادی هیچگاه دروغ نگفت و پشت کسی غیبت نکرد و همیشه هر وقت از جبهه برای مدتی میآمد، به روستا رفته و از حال مردم روستا جویا میشد، او بسیار صبور وآرام بود و همیشه در کارها و مخارج زندگی کمک می کرد و خواهر و برادرانش را به کارهای خیر دعوت می نمود.
این شهید والا مقام هیچ گاه ناراحتی های زندگی نمیتوانست او را از مبارزه با فرعویان زمان باز دارد و در این راه قدم برداشت.
در جبهه با همه مهربان بود
در کتاب شهدای خراسان جنوبی از زبان هم رزمانش آمده است که، نمازهای جماعتی که به امامت هادی برپا میشد، از روحانیت زیادی برخوردار بود، او آنقدر در جبهه باهمه مهربان بود و سخنانش آنقدر جذاب و شنیدنی بود، که غبار خستگی را از چهره رزمندگان اسلام میزدود به گونهای که آنها سختیها را فراموش کرده و با روحیه ای مضاعف به جنگ میرفتند.
هادی در زمان انقلاب هم بر روی منبر به صورتی آگاهانه فجایع رژیم ستم شاهی را مورد انتقاد قرار میداد وهمیشه در سخنرانیها خود چهره دژخیمان حکومت را رسوا میکرد، او بارها مورد بازداشت وضرب و شتم ماموران حکومتی قرار گرفت اما یک لحظه از حقگویی باز نایستاد.
مادر شهید روحانی اسداللهی از عاشق بودن فرزنش می گوید: " در زمان اوج شلوغی دوران انقلاب بود، که هادی برای چاپ تعداد زیادی عکس امام خمینی به عکاسی رفته بود و برای اینکه عکاس متوجه نشود، این عکس امام است، پایین عکس نام آیت الله سید احمد خوانساری را نوشته بود و با این کار توانست تعدادی عکس از امام چاپ و در بین مردم توزیع کند.
هادی چند دفعه در روستا منبر رفت و در روستا برخی از افراد به نیروهای رژیم گزارش دادند، که وی از فراری های قم است، آنگاه قبل از اذان صبح بود که ناگهان سر و صدایی آمد، اول متوجه نشدیم، که این شلوغی برای چیست صبح فهمیدیم که دیشب از پاسگاه اسدآباد به خانه برادرم رفتند و فرزند شهیدم را دستگیر کرده اند. "
وصیت هادی دفن در مزار دره شیخان(امامزادگان باقریه)
روحانی شهید "هادی اسداللهی" در جبهه علاوه بر مبارزه مسلحانه ، به تبلیغ دین اسلام در کنار رزمندگان مشغول بود، وی بعد از شهادت برادرش چندین بار به جبهه های حق علیه باطل رفت تا سرانجام در تاریخ 25 مرداد 1363 در دره افشین کردستان به علت اصابت گلوله دعوت حق را لبیک گفت.
در وصیت نامه اش آمده است که اگر به شهادت برسم مرا در مزار دره شیخان دفن کنید، به جز هادی یک شهید دیگری هم نذر کرده بود او را در امامزادگان باقریه بیرجند مدفون کنند.
مادر شهید روحانی اسداللهی از معجزه ای عجیب در زمان دفن فرزندش چنین می گوید: "وقتی طبق وصیتش در مزار شهدای باقریه قبری برایش می کندند، لوحی در داخل مزار به اسم خودش یعنی هادی بیرون آمد که همه درتعجب بودند"
وی با اشاره به وصیت فرزند شهیدش می گوید: "در گذشته در برخی از روزها به خصوص نوروز برخی از اراذل اوباش در امامزاده یکسری بازی هایی می کردند که فرزندم هادی و تعدادی از طلاب برای حفظ حرمت آنجا و مقابله با این افراد به صورت تیمی به آنجا می رفتند و در آنجا تبلیغ دین اسلام میکردند".
وقتی بمیرم شهدایم به استقبالم میآیند
خانم تخویجی مادر شهیدین اسداللهی در حالی که با نگاهی مهربان و پر از امید به قاب عکس شهیدانش می نگریست، نگاهی به آسمان کرد و گفت: وقتی بمیرم شهدایم به استقبالم میآیند و این لذت بخش ترین امید و آرزویم است.
سپس از خاطره و خوابش نسبت به امام(ره) گفت" یادم میآید، شبی که امام خمینی(ره) فوت کردند، قرار بود خانوادههای شهدا به دیدار آقا بروند، درهمان شب خواب دیدم یک هواپیما به دور خانه امام پرواز میکند، همانشب بود که امام فوت کردند، من همیشه در نمازهایم برای سلامتی رهبر معظم انقلاب دعا میکنم و به جوانها توصیه میکنم نماز شب بخوانند، من هر شب برای شهدایم نماز شب میخوانم."
نماز شبم هنوز ترک نشده است/اقامه نماز شب برای فرزندان شهیدم
دوران جوانی همیشه نماز شب می خواندم و هنوز هم با وجود کهولت سن می خوانم، زیرا خداوند در قرآن فرموده ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکمْ بخوانید مرا تا دعایتان را اجابت کنم پس از نماز شب غافل نشوید، فقط 11 رکعت است و از نیمه شب به بعد می توانید بخوانید.
مادر شهیدین اسداللهی در حالی که نگاهی به سجاده نماز و قرآن و رحل کنارش می انداخت، ادامه داد: همانگونه که خداوند در قرآن فرموده فردای محشر بر دهانت مُهر می زنند و تمام اعضای بدنت به هر کاری که کردی شهادت می دهند، حساب خود را همه باید داشته باشند و بدانید که باید در روز قیامت جواب دهید، من هرگز نه خود لقمه ی حرامی خوردم و نه به فرزندانم دادم.
همیشه وقتی دلم می گیرد برای خود نوحه می خوانم و گریه می کنم.
انتهای پیام/
نظر شما